سیده سوفیاسیده سوفیا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

سوفیاقشنگ ترین بهانه زندگیم

چهارمین مسافرت سوفیاکوچولو

دهم آبان من وشماوبابایی برای شرکت درمراسم تاسوعاوعاشورادرروستای نیربه سمت یزدحرکت کردیم.برای ناهاردریکی ازرستوران ها ی بین راه ایستادیم وبعدازخوردن یک مرغ سرخ کرده خوشمزه وخواندن نماز راه افتادیم.برای خواندن نمازمغرب هم به امامزاده سیدحسین که برادراصلی امام رضا هستن رفتیم وبااینکه هواخیلی سردبودولی شمارابرای زیارت به حرم بردم.حدودای ساعت یازده بودکه به یزدرسیدیم اول به خونه دایی حمیدرفتیم وبعدازاحوال پرسی به خونه پسردایی علی رفتیم چون قراربودآقاجون  ایناهم بعدازرسیدن به یزد به خونه پسردایی علی بیان.ازشانس خوبمون ماباآقاجون ایناباهم به خونه پسردایی رسیدیم وعزیزمامانی که خیلی دلش برات تنگ شده بودقبل ازاینکه من ازماشین پیاده بشم شماراازمن...
19 آبان 1393

سیده سوفیادرکاروان نینوا

کجائی ای نوگل پرپر ای گل احمر ای علی اصغر گلویت شد ، پاره از پیکان این نباشد مادر ، مرا باور تو بودی هم بازی طفلان زینب دامانم ای گل خندان شهنشه بردت سوی میدان با رخی زرد و با لب عطشان که شاید ، رحمی کنندت این بی حیا لشکر ، ای علی اصغر من این نباشد مادر ، مرا باور غمت مادر کرده مدهوشم چسان بی تو آب من نوشم رسد فریاد تو بر گوشم کجائی ای زینت آغوشم تو هم دبودی یادگاری از شاه بی یاور ای علی اصغر من کودک عطشان حنجر پاره مگر خوابت برده در آغوش علی اکبر ای علی اصغر آن...
19 آبان 1393

واکسن چهارماهگی

زمانی که بیقراری تو را در آغوشم میگیرم و قلبم محزونتر از قلب تو میشود، زمانی که شادی با دیدن خنده هایت پرهیجانترین لحظات زندگی ام را تجربه میکنم، زمانی که تب داری بدنم از بدنت سوزنده تر و دردناکتر میشود و با جانم لمست میکنم. تمام امور تورا بر دیده منت و بدون کوچتکترین ناراحتی انجام میدهم. روزشنبه سوم آبان سال نودوسه ساعت نه صبح من وبابایی شمارابه مرکزبهداشت ادویه چی واقع درابوذراحمدآبادبردیم .بعدازاندازه گیری وزن شماکه 6300(6150بدون لباس)وقدشماکه63 ودورسرشماکه40 بودشمارابه اتاق واکسن بردیم.ازاونجایی که ازواکسن دوماهگیت خاطره  خوبی ندارم واون موقع خیلی گریه کردی همش میترسیدم که بازاون خاطره تجدیدبشه برام.این ...
5 آبان 1393

دردودل های مادردختری

سوفیای عزیزم دخترم دوست دارم کمی باهات درد و دل کنم، زمانی که این متن رو میخونی یه دختر جوان شدی و حتما قدرت درک درد و دلهای مامانو خواهی داشت. هم اکنون که مینویسم دوروزازواکسن چهارماهگیت میگذرد.بعدازگذرندان دوروزپرازاسترس برای من وهمراه بادردبرای شما. شماالان روپاهام خوابیدی ومن دارم برات مینویسم.راستشوبخوای خیلی دلم گرفته.انقدری که اشک توچشمام حلقه زده.نمیدونم دلیلش چیه شایدتنهایی شایدفشاراین دوروزکه بیشترازتوسوختم ودردکشیدم.نمیدونم هر چی هست منو واداشت تابرات بنویسم. دخترم دوست دارم زودزودبزرگ بشی تابتونم باهات درددل کنم باهات بخندم.باهات بیرون برم وخوش بگذرونم.آخه من که خواهرندارم وازمادرم هم که دورم اینه...
5 آبان 1393
1